putuis II (persian)

 Part 1

2

آقای گوبین و آقای جین مارتو وارد شدند. آقای برگرت  موضوع گفتگو را با آنها مطرح کرد:

"ما داشتیم در مورد مردی حرف می زدیم که روزی مادرم عامل حیات و خلق او به عنوان باغبانی در سینت اومر شد ، به او نامی داد و از آن پس او روح گرفت."

 

آقای گوبین در حالی که شیشه ی عینکش را پاک می کرد گفت: آقا از شما  عذر می خواهم  ، خواهش می کنم اگر امکان دارد دوباره توضیح دهید؟

 

آقای برگرت جواب داد: " با کمال میل! باغبانی درکار نبود. او وجود نداشت. با عبارت مادرم که گفت من منتظر باغبانم ؛ همان موقع اوبه وجود آمد و جان گرفت."

آقای گوبین پرسید: " اما  پروفسور! اگر وجود نداشت چطور می توانست زندگی و فعالیت داشته باشد ؟"

 

آقای برگرت پاسخ داد: " از یک لحاظ او وجود داشته است."

آقای گوبین با حالتی تحقیرآمیز پرید تو حرف : " منظورتون وجود تخیلیست؟"

پروفسور با تعجب پرسید: "  یک موجود خیالی وجود ندارد؟ آیا شخصیت های افسانه ای قادر نیستند بشر را تحت تاثیر قرار دهند؟ آقای گوبین به افسانه شناسی فکرکنید، درک خواهید کرد که این شخصیت های واقعی نیستند بلکه همان از نوع تخیلی می باشند که ژرف ترین و بادوام ترین تأثیرات را بر روی اذهان ما گذاشته اند. در همه ی ادوار و ادیار، موجوداتی که بیشتر از پوتوئیس واقعی نبوده اند الهام بخش عشق و نفرت در طوایف بوده اند ، با ترس و امید شریک جرم و جنایتها بوده اند، قربانی ها گرفته اند، کالبد قوانین و رفتارها شده اند. آقای گوبین به اسطوره های اعصار بنگرید. پوتوئیس یک شخصیت افسانه ایست، نه به راحتی ؛ ولی موافقم و متواضعانه می پذیرم. مردم باور دارند که ساتیر*خشن  و گستاخ که با روستایی های شمال همسفره می شد لایق است که در یکی از نقاشی های جردین * و در داستان لافونتین * به تصویر کشیده شود .

پسر پشمالوی سیکوراکس* در دنیای متعالی و رفیع شکسپیرمعرفی شد.

پوتوئیس ، کم شانس تر، برای همیشه توسط شاعران و هنرمندان دست کم گرفته خواهد شد.او ابهت و رمز و راز ندارد، هیچ برتری و مشخصه ی برجسته ای ندارد. او زاده ی افکار منطقی و معقول است، او پرورده ی افکار کسانیست که می دانستند چگونه بخوانند و بنویسند، کسانی که پندارهای افسون برای ابداع داستان های دروغین نداشته اند.

آقایان محترم، فکر میکنم همه ی آن چه که لازم بود تا ماهیت پوتوئیس را فاش کنم برای شما گفتم.

آقای گوبین گفت:"  متوجه شدم. "

بعد آقای برگرت ادامه داد: " پوتوئیس وجود داشت. من مدعی ام او بود. آقایان تأمل کنید ؛ به این نتیجه خواهید رسید که بودن به هیچ وجه  نیاز به جسم داشتن نیست. ماده فقط به رابطه ی بین شیء و خواص آن معنی می بخشد و صرفاً این رابطه را تصریح می کند.

 

جین مارتو گفت: " بدون شک همین طور است اما بدون خواص و ویژگی بودن عملاً یعنی چیزی نبودن. زمانی کسی می گفت من همانم که هستم  ؛ منو ببخشید که حضور ذهن ندارم و اسمش خاطرم نیست. خب همه که نمی توانند همه چیز را به ذهن بسپرند و به خاطر بیاورند. به هر حال هرکی بوده با این گفته بی احتیاطی بزرگی مرتکب شده. با این حرف های بدون اندیشه نشان داده که تهی ازخصوصیات و  نسبت ها بوده به همین دلیل  عدم موجودیت خود را اعلام و خودش را منکوب نموده.

شرط می بندم از آن به بعد هیچ کس از او خبر ندارد."

 

آقای برگرت گفت: " پس شرط رو باختید! او تأثیر غلط عبارت خودبینانه اش را با نسبت دادن ریشه ی همه ی صفات به خود تصحیح کرده . او با بزرگمنشی صحبت کرده اما فارغ از معنی و مفهوم کامل."

 

آقای گوبین گفت: " من که نمی فهمم."

جین مارتو گفت این که مسأله ی مهمی نیست و از آقای برگرت خواست که برای آنها از پوتوئیس بیشتر بگوید.

پروفسور گفت: " محبت دارید که از من می پرسید. پوتوئیس نیمه ی دوم قرن نوزدهم در سنت اومر به دنیا آمد. اگر چند قرن زودتر در بیشه زار آردن* یا در جنگل بوروسلیاند* به دنیا آمده بود برای او خیلی بهتر بود؛ آنوقت او یک روح شیطانی فوق العاده باهوشی شده بود."

 

پائولین به آقای گوبین یک فنجان چای تعارف کرد.

جین مارتئو پرسید: "پس پوتوئیس یک روح شیطانی بوده؟"

اقای برگرت پاسخ داد:" شریر بوده ولی قطعاً شیطانی نبوده. او شبیه به روح های پلیدی بوده که بسیار بدجنس و گنهکارتصور میشوند اما نه برای کسانی که اورا از نزدیک می شناسند ؛ آنها متوجه ذات پاک او میشوند.  فکر میکنم در این قضیه عدالت نسبت به پوتوئیس رعایت نشده . بانو کورنولیر پیشداوری ناحقی علیه او داشته و سریع به او وصله ی ولگردی و میخوارگی و دزدی زده ، بعد هم تصورر کرده است که مادرم او را به خدمت گرفت چون زن ثروتمندی نبود و پوتوئیس هم دستمزد زیادی نمی خواست . بانو کورنولیر می خواست بداند که آیا برایش منفعتی دارد که پوتوئیس را به جای باغبان خود ؛ کسی که اعتبار  بهتر اما پول بیشتری میگرفت، به خدمت بگیرد. به زودی فصل هرس کردن درختها می رسید. از آنجایی که همیشه غنی ترها دست بسته تر از مستمندانند؛ او در این فکر بود که اگر مادام الوئی  * برگرت که تنگدست بود به پوتوئیس مزد کمتری بدهد ،او که ثروتمند است شاید بتواند به او کمتر ازاینها دستمزد بدهد. در همین حال در ذهنش درختهای سرخس ردیف شده مثل دیوار را با کمترین هزینه دایره ای و هرمی شکل هرس شده تصور کرد. با خودش گفت من باید مراقب پوتوئیس باشم و حواسم باشد که دزدی و وقت کشی نکند. هیچ ضرری ندارد و معامله ی خوبی از آب درمی آید. این کارگرهای معمولی بعضی وقتها از استادکارها خیلی بهترند . با خودش تصمیم گرفت که یک بار امتحان کند و به مادرم گفت عزیزم پوتوئیس را برای من بفرست، در مونپلایزیر کاری براش جور میکنم. مادرم هم قول داد که با کمال میل این کار را انجام دهد. اما واقعأ این کار غیر ممکن بود. مادام کورنولیر در مونپلایزیر منتظر پوتوئیس بود و بیهوده انتظار میکشید. او آدم سمجی بود و مصمم بود که هر طور شده از این قضیه سردربیاورد.

 به همین دلیل وقتی مادرم را دید از اینکه از پوتوئیس هیچ خبری نبود گله کرد:" عزیزم بهش نگفتی که من منتظرشم؟ "

_" بله گفتم ، اما او آدم خیلی عجیب , بی نظمیست..."

_"آه ! این مدل آدمارو می شناسم. من پوتوئیس شما  را همه جوره می شناسم. اما هیچ کارگری نمی تواند اینقدر بی فکر باشد که کاردر مونپلایزیر را از دست بدهد. فکر میکنم خانه ام  هم که کاملأ شناخته شده و معروف است. پس عزیزم پوتوئیس به خاطر عمارتم هم که شده خواهد آمد و سریع هم خواهد آمد. فقط بگو کجا زندگی میکند؛ خودم میروم و پیدایش میکنم."

مادرم در جواب گفت:"   نمی دانم او کجا زندگی می کند و کسی هم نمی داند که خانه ای دارد ، او آدرسی ندارد. مادام من او را دوباره ندیدم. به نظر میرسد جایی مخفی شده باشد."

بهتر از این نمی توانست بگوید و مادام کورنولیر با بی اعتمادی به او گوش می داد. شک کرده بود به مادرم که پوتوئیس را فریب داده و از ترس از دست دادن او و یا تسلیم تحمیلی اش او را از نظرها پنهان کرده باشد. در ذهنش مادرم را بسیار مغرور و خودپسند نامید .

خیلی مواقع قضاوتی که ازروی گذشته ی افراد صورت میگیرد هیچ پایه و اساسی بهتر از این ندارند.

 

پائولین گفت: " حقیقتأ درست است."

زوئی که تو چرت بود پرسید: " چی درست است ؟"

_" اینکه قضاوت در مورد پیشینه ی افراد غالبأ غلط از آب در می آید. پدر خاطرم هست که زمانی می گفتید مادام رولند* خیلی ساده لوح بود که از آیندگان توقع بی طرفی و عدالت داشت و نمی فهمید که اگرهم عصران خویش بدنهاد باشند کسانی که بعد از آنها خواهند آمد همان گونه رفتار خواهند کرد."

 

دوشیزه زوئی با اخم پرسید: " پائولین این چه ربطی به ماجرای پوتوئیس دارد؟"

 

_" عمه خیلی ربط دارد."

 

_" من که متوجه نمیشم."

 

آقای برگرت که قصد نداشت از موضوع دور شوند در جواب دخترش گفت:" اگر همه ی بی عدالتی ها در این دنیا سرانجام دادرسی میشد، هرگزلازم نمی شد دنیای دیگری را بر این منظور تصور کرد. چگونه آیندگان می توانند عادلانه به قضاوت مردگان پردازند؟ از میان سایه هایی که از آن عبور می کنند می توانند دادخواهی کنند، و می توانند آنجا مورد بازخواست قرار بگیرند؟ به محض اینکه بخواهیم به عدالت رفتار کنیم فراموششان میکنیم. آیا  واقعآ امکان دارد که منصف و بی طرف بود؟ عدالت چیست؟

مادام کورنولیردست آخر به هر قیمتی شده  مجبور شد بپذیرد که مادرم او را فریب نمیدهد و پوتوئیس پیدا شدنی نیست. با این حال دست از جستجو برنداشت و ازهمه ی اقوام ،دوستان ،خدمه ها، درو همسایه و کسبه ی محل در مورد پوتوئیس پرس و جو کرد که او را میشناسند یا نه. فقط دو سه نفر بودند که گفتند او را هرگز ندیده اند، بیشترشان تصور داشتند پوتوئیس را دیده اند. آشپز محل گفت که این اسم را قبلأ شنیده ولی صورت طرف را به یاد نمی آورد.

رفتگری متفکرانه گفته بود: " او را خوب میشناسم اما نمی توانم خیلی دقیق از جزئیات او برای شما بگویم. جامع ترین اطلاعات را موسیو بلایز مدیر مدرسه داد، او اظهار کرد که از تاریخ نوزدهم تا بیست و سوم اکتبر در سال هایی که ستاره دنباله دار را دیده بودند پوتوئیس را در حیاطش به خدمت گرفته تا چوبها را ببرد.

یک روز صبح خانم کورنولیر نفس نفس زنان وارد اتاق مطالعه ی پدرم شد ، در حالی که هیجان زده بود فریاد زد: " همین الان پوتوئیس را دیدم! آخ! آره دیدمش! واقعأ دیدمش؟ آره مطمئنم. داشت کنار خانه ی آقای تنجانت آهسته راه میرفت. به سمت رودس ابسیز پیچید. شروع کرد سریع تر راه رفتن که من گمش کردم. واقعأ خودش بود؟ هیچ شکی ندارم. مردی حدودأ پنجاه ساله، لاغر و خمیده با قیافه ی شبیه گداها و بلوز کثیفی به تن داشت.

پدرم پرسید: " اینها به درستی شرح حال پوتوئیسه. بهتون گفته بودم که!

_ " تازه او را صدا هم زدم. فریاد زدم پوتوئیس! و او به سمت من برگشت همان کاری که کارآگاه ها وقتی میخواهند از شناسایی مجرم مطمئن شوند انجام میدهند."

_ "به شما نگفتم که او وجود دارد."

 _ " من سعی کردم که ردشو بگیرم. خب! خیلی این پوتوئیس شما بدترکیبه. تو و همسرت خیلی بی احتیاطی کردید که او را به خدمت گرفتید. من میتوانم از روی قیافه ها شخصیت آدمها را بشناسم ؛ با اینکه فقط از پشت سر دیدمش قسم می خورم او یک دزد است وحتی یک قاتل. گوش هایش بریده بودند و این یک علامت است که جای خطا باقی نمی گذارد.

_" آه! متوجه شدید که گوشهایش بریده بودند؟"

_ " هیچی از دستم در نرفت. جناب آقای برگرت اگر شما و همسرو فرزندانت نمی خواهید که کشته شوید ، اجازه ندهید که پای پوتوئیس دوباره به منزلتان باز شود. حرفم را گوش دهید و همه ی قفل ها را عوض کنید. "

خب چند روز بعد از آن از باغ سبزیجات خانم کورنولیر سه تا  طالبی دزدیده شد. به دلیل پیدا نشدن دزد به پوتوئیس مظنون شد. ژاندارم ها به مونپلایزر فرا خوانده شدند و گفته ی آنها شک خانم کورنولیر را به یقین تبدیل کرد ." گروهک های دزدی در باغ های اطراف شهر پرسه می زدند اما به نظر میرسد این بار سرقت توسط فرد دیگری به تنهایی و با مهارت خارق العاده ای صورت گرفته است. او به هیچ چیز صدمه ای نزده و حتی هیچ رد پایی از او روی زمین خیس به جا نمانده. متخلف کسی جز پوتوئیس نمی تواند باشد.

اینها نظر گروهبانی بود که مدت ها از پوتوئیس این اطلاعات را داشت و تمام تلاش خود را برای دستگیری او بکار گرفته بود. در روزنامه ی سنت اومر مقاله ای در مورد خربزه های گمشده ی خانم کورنولیر چاپ شدو از شرح حال پوتوئیس و اطلاعاتی که در سطح شهر در مورد او بدست آمده بود خبر می داد.

پیشانی کوتاه، چشم های مات، چهره ی غلط انداز، چین و چروک دور چشم ، صورت استخوانی و کشیده، سرخ و آفتاب خورده ، گوش های بریده، لاغر و کمی خمیده، ظاهری ضعیف  ، به طور شگفت انگیزی قوی ، به راحتی قادر است یک سکه پنج فرانکی را بین انگشت شست و سبابه خم کند؛ دلایل روشنی دال بر مرتکب شدن او به جرائم و سرقتهای زنجیره ای با مهارت حیرت آوری بودند.

پوتوئیس در شهر سر زبان ها افتاده بود. یک روز گفتند که دستگیرشده و به زندان افتاده است. بعد هم معلوم شد که کسی را که گرفته بودند دوره گردی به نام ریگوبرت بیش نبوده است و با اینکه که هیچ جرمی علیه او ثابت نشد از روی احتیاط او را پس از دو هفته توقیف آزاد کردند.

هنوزنتوانستند پوتوئیس را پیدا کنند. مادام کورنولیر قربانی دزدی دیگری که بی شرمانه تر از اولی بود شد ؛ سه قاشق چایخوری نقره از بوفه اش ربوده شده بود. او دست های پوتوئیس را خواندخ بود و زنجیری را به در اتاق خوابش بسته بود تا هنگامی که خواب است صدای زنجیر او را بیدار کند.

***

حدود ساعت ده بعد از اینکه پائولین به اتاق خواب رفت، دوشیزه برگرت به برادرش گفت: "ماجرای خیانت پوتوئیس به آشپز خانم کورنولیر را از قلم نندازی."

_" اه خواهر! همین الان داشتم به همین فکر می کردم که اگر این موضوع را نگویم ، بهترین قسمت این قضیه حذف خواهد شد. فقط باید به جا گفته شود."

پلیس برای یافتن پوتوئیس بررسی های دقیقی انجام داد اما موفق نشد. وقتی مشخص شد که او قابل دسترسی نیست،

همه یافتن او را برای خود یک افتخار به شمار می آوردند. دستیابی ای که از روی بدخواهی بود.از آنجایی که افراد بدخواه در سنت اومر و اهل محل کم نبود؛ یک بار پوتوئیس رادر خیابان و به طور همزمان در مزرعه و جنگل دیده بودند. بنابراین صفت جدیدی به ویژگی های شخصیتی او افزوده شد. خاصیت حضور همزمان در چند مکان ؛ ویژگی رفتاری را به او نسبت دادند که به بسیاری از قهرمانان مشهور اسطوره ای تعلق داشت  . موجودی با قابلیت سفر به مکان های دوردر یک  آن و ظهور ناگهانی در جایی که انتظارش نمی رفت و این خود به خود موجب وحشت شد.

پوتوئیس مایه ی ترس و هراس مردم سنت اومر شد.

مادام کورنولیر بقیه را متقاعد نمود که پوتوئیس سه تا از خربزه های و سه قاشق چایخوری نقره اش را دزدیده . او خود را در مونپلایزر محبوس کرد و با ترس و اضطراب زندگی میکرد. میله ها ، نرده ها ،  قفل و کلیدها هم دیگر قادر نبودند به  او اطمینان خاطر دهند. برای او پوتوئیس به موجودی نافذ و مخوف تبدیل شده بود که می توانست از درهای بسته هم عبور کند.

 مشکلی که برای خدمه اش هم اتفاق افتاد  ترس او را دوچندان کرد. آشپز او رسوایی به بار آورده بود و به مرحله ای رسیده بود که دیگر نمیتوانست گناه خود را مخفی نگه دارد.او همچنان از لو دادن خیانتی که به او شده بود سر باز میزد.

دوشیزه زوئی گفت: " اسمش گودل بود."

_ " اسمش گودل بود و به خاطر موهای زبر و زمختی که روی چانه اش داشت تصور میشد از به دام افتادن در عشق در امان بماند. ریش سیخ سیخی بلندی که دیگه برای پاک و معصوم نگهداشتن گودل کافی نبود. مادام کورنولیر گودل را مجبور کرد تا نام مردی که به او خیانت کرده و همینطور بی خیال او را در اضطراب و پریشانی رها کرده بگوید. گودل گریه میکرد و کلمه ای  حرف نمیزد . تهدید و التماس هم بی فایده بود. مادام کورنولیر مدام سوالهای ریز از او میپرسد.با سیاست خاص خود از همسایه ها زن و مرد ،کاسب ، باغبان، رفتگر، ژاندارم ها پرس و جو  کرد؛ هیچ سرنخی او را به گناهکار نرساند. چندین بار دیگر سعی کرد گودل را به اعتراف وادار کند  به خاطر مصلحت خودش بگوید چه کسی  با او بوده. " 

گودل همچنان ساکت ماند. ناگهان فکری در ذهن مادام کورنولیر جرقه زد و با خود گفت پوتوئیس بوده !  آشپز فقط گریه میکرد و چیزی نمی گفت.

" پوتوویس بوده!  خودشه!  چرا تا الان به فکرم نرسید!  دختر بدبخت بیچاره! آه ! شوربخت بد اقبال!

و از آن وقت مادام کورنولیر باور داشت  که پوتوئیس باید پدر فرزند آشپزش باشد. همه کس در سنت اومر از رییس دیوان عالی گرفته تا سگ دورگه ی نگهبان از گودل و افتضاحی که به بار آورده بود خبردار شدند.

همه جای شهر خبراغوای گودل بوسیله ی پوتوئیس با تعجب و پوزخند سر زبانها بود. به پوتوئیس بی برو برگرد برچسب قاتل زنان و معشوقه ی یازده هزار دختر زده شد. و در ادامه برای پنج شش کودکی که در همان سال بدنیا آمدند به او نسبت پدری هم دادند. بچه هایی که برای مادرانشان و کسانی که انتظارشان را می کشیدند مایه خرسندی و سرور بودند و این خوش یمنی کوتاه هم نبود. این وسط خدمتکار آقای مارشال که مسئول عمده فروشی بود، دختر پونت بیکات چلاقی که سفارش نان را تحویل میداد هم جزو فریب خورده های پوتوئیس بودند. شایعات به او هیولا می گفتند و او را موجودی نیمه بز نیمه انسان شهوانی مانند ساتیر نامرعی میدانستند که در جایی که به گفته ی بزرگترها زمان قدیم دخترها آزاد و دور از خطر زندگی میگردند؛ همه ی دختران شهر را با فلاکتی اسفناک مورد تهدید و سوء قصد قرار میداد. در همه ی شهر و محله مخصوصأ در خانه ی ما همچنان با نفوذ باقی ماند. از میان درب منزل ما میگذشت و گهگاهی از بالای دیوار باغبان بالا میرفت. هیچ وقت او را رودر رو و مستقیم ندیدیم ولی سایه و صدای پایش را می شناختیم. بارها شد که صبح زود او را در حالی که از شانه ی جاده می گذشت از پشت سرش دیدیم. کم کم نظر من و خواهرم نسبت به او عوض شد. او شیطانی و نحس بود اما داشت ساده و بچگانه میشد. کمتر واقعی به نظر می آمد و بیشتر حالت شاعرانه داشت و در حیطه ی داستانهای تخیلی کودکانه گنجانده میشد.او به مرد خاکی تبدیل شد که شبها موقع خواب چشم بچه ها را می بست و دیگر شبحی نبود که دم کره اسب ها را در اصطبل بپیچد . نه خیلی ساده و مذحک نه خیلی افسون و فریبنده ولی صراحتأ هنوز موذی و متقلب بود. او بود که روی صورت عروسک های خواهرم سبیل میکشید.در رختخواب قبل از خواب صدای او را که با سگ ها پارس میکرد ، می شنیدیم. او را با صدای آسیاب ، صدای مرد مستی که در خیابان دیر وقت آوازمی خواند می شنیدیم. هر چه که پوتوئیس پیشکش میکرد برای ما آشنا بود .آنچه که ما را شیفته و علاقمند به او میکرد این بود که همه ی کارهای او با موضوعات دنیای ما هم سنخ و بهم پیوسته بود

عروسک های زوئی ، کتاب های درسی من با صفحاتی که اغلب او کثیف و مچاله می کرد، دیوار باغ که از بالای آن برق چشم های قرمزش را در سایه میدیم، گلدان آبی رنگی که یک شب زمستانی از وسط ترک برداشت اگر نگوییم این اتفاق به خاطر سرما و یخبندان افتاد. درختها، خیابان ها، شاخه ها همه چیز پوتوئیس را به یاد ما می انداخت، پوتوئیس ما، پوتوئیس بچه ها ، موجودی بومی و افسانه ای.او در دعا و شعر به مانند مرد افسانه ای کودن جنگل یا شخصیت سیلیسیان* و تیزلیان فاون * نبود اما برای خود یک نیم الهه ای بود
شخصیت پوتوئیس از دیدگاه پدرمان کاملأ متفاوت بود. برای او پوتوئیس مفهومی نمادین و فلسفی داشت. پدر دلسوزی عمیقی نسبت به بشریت داشت. او بر این اندیشه بود که همه ی ابناء بشر عاقل و منطقی نمی باشند.وقتی اشتباهاتشان از روی بی رحمی و ستم نبود برایش جالب و سرگرم کننده بود.باور مردم به پوتوئیس از این جهت که این خود شرح خلاصه و نمودی از باورهای بشری است برای او در خور تأمل بود

.  پدرم بذله گو و شوخ طبع بوداما طوری  از پوتوئیس میگفت انگار که موجودی حقیقی  است. بعضی مواقع چنان مصر و با دقت همه ی جزئیات پوتوئیس را توصیف می نمود که مادرم متعجب می شد و رک و پوست کنده به پدر می گفت : " عزیزم اینجور که تو تعریف می کنی همه تصور میکنند خیلی جدی هستی  در صورتی که تو خیلی خوب می دانی  ..."   و پدر موقرانه پاسخ می داد: " و همه ی سنت اومربه  بودن پوتوئیس ایمان دارند می توان شهروند خوبی بود و این عقیده را نپذیرفت؟ آدم قبل از اینکه حرف و باور یک دنیا را انکار کند باید  خیلی خوب فکر کند؛ بسی  افراد با درک و شعور بالابه چنین مشکلی دچار شوند.

پدرم قلبأ طرفدار  گاسندی * بود و نظرات شخص او را با عامه مردم مقایسه می کرد. همراه مردم در باورهایشان نسبت به موجودیت پوتوئیس ایمان داشت اما مداخله ی مستقیم اورا در دزدیها و سوء استفاده های جنسی تصدیق نمی کرد.به طور خلاصه تابع بود و وجود پوتوئیس را ابراز می نمود در عین حال از گفتن اتفاقاتی که در شهر بین مردم شایع می شد فاکتور میگرفت؛ به همین علت او در این مسأله هم مثل سایر موارد مردی فکور جلوه می کرد.مادرهم همچنان خود را به نوعی مسئول تولد پوتوئیس می دانست و راست هم میگفت. چرا که در حقیقت پوتوئیس زاده ی دروغ کوچک مادرم بود همانجور که کالیبان * زاده و ابتکار یک شاعر بود. هردو جرم محسوب میشوند؛ البته با شأن و شکوه متفاوت. گناه مادرم هم به اندازه ی اشتباه شکسپیربزرگ نبود. به هر ترتیب ، مادرم از اینکه این اشتباه کوچک اینگونه بی اندازه بزرگ و عالمگیر شد هراسان و وحشت زده بود. بازیچه ای که بازی گردانش چنان به موفقیت نزدیک میشود که هیچ جا نمیتوان جلودارش بود. در همه ی جای شهر نه حتی همه ی دنیا را دستخوش بازی میگرادند. روزی آنقدردروغش ضعیف به نظرش رسید که حتی  تصورنمی کرد که شخصی که روبرویش ایستاده باورش کند.

حالا خدمتکار جدیدش که به خانه و محله تازه وارد بود آمد و گفت مردی میخواهد او را ببیند و گفته  است می خواهد با مادام صحبت کند.

_"  او چه جور آدمی است ؟ "

_" مردی بلوز به تن مثل کارگرها می ماند."

_"اسمش را گفت ؟"

_" بله مادام."

_" خب اسمش چیست؟"
_ "پوتوئیس"

_ "به تو گفت که اسمش پوتوئیس است؟ "

_  "بله مادام ! گفت پوتوئیس است."

_ " و حالا اینجاست؟ "

_ "بله مادام ! در آشپزخانه نتظر ایستاده "

_ " خودت او را دیدی ؟"

_ " بله دیدم. "

_ " چه می خواهد؟ "

_ " او نگفت ! فقط گفت مادام . بروید و خودتان ببینید."

خدمتکار به آشپزخانه برگشت ؛ دیگر پوتوئیس انجا نبود. این ملاقات بین پوتوئیس و خدمتکار جدید هرگز روشن نشد. اما فکر میکنم از آن روز مادر باور کرد که احتمال وجود پوتوئیس امکان دارد و اینکه  خودش او را از پیش خود نساخته بود.

the end

in English

 

 

You need to be a member of MyEnglishClub to add comments!

Join MyEnglishClub

Email me when people reply –

Replies

  • just now it's finished.

    now is time to read and Edit it.

    • Nice then!

      I don' think it needs to be editted.

  • This sentence is better for this : it is custom for the rich to pay less than the poor

    18.jpg

    • Yeah!

      Great equivalent!!!!!!

  • اما او آدم خیلی عجیبیه، خیلی بی نظمه..

    This is not the first time I face such a sentence...I mean by reading the first section, I come to take that as a formal state... I mean, I thought it could end up in this way:

    "او آدم خيلي عجيبي است"

    I'm not gonna teach ur granny to suck eggs!!!!!!!!!! I don' know...both could be correct!

    • thanks buddy!

      how is this?

      او آدم خیلی عجیب و بی نظمیست

    • No problem!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

  • How you pronounce this name? Saint-Omer

    سینت اومر/ سنت اومر/سانت ...   

    its Arabic here  says : سانت اومیر

This reply was deleted.