only the dead know Brooklyn ( P.T )

 

فقط  مرده ها  بروکلین* رو میشناسن

 اثر توماس ولف

هیچ آدم زنده ای که بروکلینو خوب خوب بشناسه نیست ، چون فقط یه عمر طول میکشه که آدم راهشو دوروبر این شهر درندشت پیدا کنه.

داشتم می گفتم .منتظر قطار بودم که این یارو گنده بکو دیدم که اونجا وایساده_ اولین باربود می دیدمش. خوب قیافه خفنی داشت، انگار هرچی خورده بود پس نداده بود. درست حرف میزد و صاف راه میرفت. رفتش سراغ پسر بچه ای که اونجا منتظر وایساده بود و گفت: " چطوری به خیابان هیجدهم کوچه شصت و هفت برم؟

پسربچه گفت: _یا خدا! منو ترسوندی آقا؟ من خودم خیلی وقته اینجا نبودم. کجاست اینجا که میگی؟ بیرون از مترو ،همین اطرافه؟

گنده بکه گفت: نچ! بیرون از بن سن هویسته ولی هیچ وقت اونجا نبودم، چه جوری میرن اونجا؟

پسربچه همینجوری که کلشو میخاروند گفت آخدا و جواب داد: باید بفهمی که بچه قد من راه خودشم بلد نی. مارو گرفتیا ! من چه میدونم؟! هست کسی بدونه اینجا کجاست؟

رو به من داشت میگفت

گفتم: " حتما، این توی بن سن هویسته. باید قطارخیابون چهارو سوار شی ، کوچه پنجاه و نه پیاده شی ،  خط ساحلی  سوار شی وخیابان هجدهم و سیکستی توید پیاده شی  و چار تا بلوک پایین تر میرسی بهش، همش همینه.

یه هو یه آدم  که من تا اون موقع ندیده بودمش پرید وسط حرفمو گفت: ادامه بده!  پرسید: از چی حرف میزنین؟

 خدایی حالیش بود، میدونین! رو کرد به گنده بکه وگفت: این جوونک عاشقه، من بهت میگم چی کار کنی. آره، برو سمت انتهایی خیابان غربی-دو تا بلوک پیاده که رفتی چارتاهم بالایی برو. دقیقا میرسی همونجا.

 

آه! می دونین!

گفتم: "آه اره! خوب کی بهت زیادی گفت؟"

ناراحت شده بودم چون اون خیلی بیشتر از من میدونست. ازش پرسیدم: چند وقته اینجایی؟

گفت:" همه ی عمرم !   توی ویلیامزبویگ دنیا اومدم.  جاهایی از این شهر که تا حالا به چشمتم نخورده میتونم برات بگم."

گفتم: " آره؟!"

گفت: " آره !!

گفتم: " خیل خب! پس میتونی از همه چی اینجا که هیچ کی دیگه  خبر نداره بگی؟ ! نکنه خودت همشو یه شبه ساختی؟ قبل از اینکه بخوابی مس یه اسباب بازی کاغذی یا یه پازل؟"

گفت: " آره ! خیلی  مخی ها ! نه؟!

گفتم: " هنوز که کلمو گچ نگرفتن ، هنوز اینقدر سرم میشه که دست راست و چپمو بشناسم."

گفتش: " آها؟! یه بچه عاقل؟! خوبه دیگه! اینقد بزرگ شدی که اگه خواستن شیره سرت

بمالن مطلبو بیگیری؟چه قد تو می فهمی!

خوب قطار داشت میرسید،یا باید به باد کتک میگرفتمش یا تحمل میکردم. اما وقتی دیدم قطار رسید تنها چیزی که گفتم این بود:

" خیل خب احمق دیوونه! متاسفم که نمیتونم بمونمو حالیت کنم ولی یه روز گذرم بهت می افته میفرستمت سینه ی قبرستون"

بعد هم به گنده بکه گفتم: "هی ! تویی که این همه وقته اونجا علافی با من بیا ببینم."

وقتی سوار قطار شدیم ازش پرسیدم : " کجای بن سن هویست میخوای بری؟ دنبال کدوم پلاکی؟"

میدونین ! فکر میکردم اگر آدرسشو بهم بگه شاید بتونم کمکش کنم.

آهی کشید وگفت: " فقط دارم میخوام برم اونجارو ببینم، من فقط از اسم بن سن هویست خوشم اومده و با خودم گفتم برمو اونجارو ببینم.

پرسیدم: گرفتی مارو ؟! آزار داری؟! چرا میخوای سربه سرم بزاری؟!

میدونین ! فکر کردم یه چیزیش میشه!

گفت: " نه! دارم واقعی حرف میزنم. دوس دارم برم جایی رو که اسم به این قشنگی داره یه سر بزنم. من عاشق اینم که همه جای دنیارو ببینم."

پرسیدم: " اگه اصلا اونجا نبودی از کجا شناختیش؟"

جواب داد: " آه! من یه نقشه گرفتم!"

_ یه نقشه؟؟!

_شما خاطرت جمع،یه نقشه دارم که از همه چیه اینجا گفته ، هر جا میرم با خودم میبرمش.

_خدای من! با یه نقشه، از تو جیبش کشید بیرون ، آه دستمو بگیر، اون داشت راست میگفت. یه نقشه بزرگ داشت که همه ی این شهر درندشتو سوراخ سمبه هاشو توش کشیده بود. همه جارو! کناریز، شرق نیویورک، فلت بوش، بن سن هویست، بروکلین جنوبی، کوه ها و خلیج ریدج و گرین پرنت، همه ی اینا توی نقشه بود.

ازش پرسیدم: تا حالا هیچ کدوم اینارو رفتی؟

گفت: خاطرت جمع، بیشترشونو. همین دیشب ردهوک بودم.

خدای من! ردهوک؟! اونجا چی کا میکردی؟!!!

_هیچی! هیچ کار خاصی نداشتم. فقط قدم میزدم. یکی دوجام رفتم نوشیدنی نوش جان کردم.

_ فقط قدم میزدی؟؟!

_خب آره! جنس منسارم تماشا میکردم.

_کجا رفته بودی؟

_اسمشو نمیدونم،ولی تو نقشم پیداش کرده بودم. یه دفعه خودمو وسط دشت هایی دیدم که هیچ خونه ای دورو برشون نبود و میتونستم کشتی هایی رو از دور ببینم که همشونم روشن بودنو داشتن بارمیگرفتن. از دشتها تا جایی که کشتیها بودنو همه رو پیاده گز کردم.

_آهان میدونم کجا بودی. تو رفتی به ایری بیسین.

_آره فکر کنم خودشه همین بود. اونا بالابرها و جرثقیلای بزرگی داشتن و داشتن بار میزدن. میتونستم کشتیهایی رو هم که تو اسکله  همشون روشن بودنو ببینم.

_ بعدش چی کار کردی؟

_ هیچی. دوباره مسیر همون مزرعه هارو برگشتم. یکی دو جام رفتم یکی دو پیک زدم تو رگ.

_وقتی اونجا بودی هیچ اتفاقی نیفتاد؟

_نه! هیچ چیز خاصی ، یکی دونفری بودن توی بار که زدو خورد راه انداختن، اما از اونجا انداختنشون بیرون. یکیشون خواس که برگرده ولی صاب باره چوب بیس بالشو از زیر میز درآورد، پسرم تا دید پا گذاشت به فرار.

_خدای من! ردهوک!

_خاطرت جمع! اونجا همه چی راست و ریست بود.

_دیگه اونجا نرو! سعی کن از اونجا دور بمونی!

_چرا؟ مگه اونجا چه مشکلی داره؟

_ بهتره برات که از اونجا دور باشی. یه جاییه که از دور خوشه.

_چرا؟ چرا اینطوریه؟!

با خودم گفتم: ای خدا! با آدم نفهمی مثل این دیگه چی کار کنم! فهمیدم هر چقدم براش بگم هیچ فایده ای نداره، نمگیره از چی دارم حرف میزنم. به خاطر همین فقط بش گفتم: هیچی بابا ، گم میشی اونجا، همین.

گفت: گم میشم؟؟! نه بابا! گم نمیشم، با خودم نقشه دارما!

بعدشم شروع کرد همه جوره  سوالهای ابلهانه ازم بپرسه که  بروکلین چقد بزرگه و چه جوری میتونم راهمو پیدا کنمو چقد طول میکشه از راه و چاه اونجا سردر بیارمو..

گفتم: گوش کن! این فکرو همین الان از سرت بنداز بیرون. تو هیچ وقت از بروکلین سردر نمیاری حتی صدسالم که اونجا باشی. من خودم همه ی زندگیمو اونجا بودم، هنوزم خیلی چیزاشو نمیشناسم. چه جوری توقع داری تویی که هیچ وقت اونجا نبودی ازش سردر بیاری؟!

_بله! ولی من یه نقشه دارم که کمکم میکنه راهمو پیدا کنم.

_با نقشه یا بی نقشه! تو با هیچ نقشه ای نمیتونی بروکلینو یاد بگیری.

ازش پرسیدم: شنا بلدی؟

گفت: یه چیزایی.

_آه! تازه اون موقع بود که داشت حالیم میشد بابا یارو یه جورایی خل وضعه.

یه عالمه زده بود ، مست و پاتیل. از چشای مستش خوشم نمی اومد.

ازم پرسید: تو میتونی شنا کنی؟

_ واردم.  تو چی؟  نمیتونی؟!

_نه! نه خیلی زیاد ،یکی دو متر، اصلا خوب نمیتونم دست و پا بزنم.

گفتم: خیلی راحته. تنها چیزی که میخواد اینه که راحت باشیو خودتو به جلو بکشی. هیچی نیس که بخواد نگرانش باشی. هیچ وقت یادت نره که بعضی چیزا هست که  تا زنده ای با آدم میمونه.

پرسید: تو شنارو خیلی بلدی؟

بهش گفتم: مثل یه ماهی. من همیشه دارم تو آب شنا میکنم. با اون مرغابی هاو بچهاشون همش تو آبم.

پرسید: تو چی کار میکنی اگه ببینی یکی داره غرق میشه؟

_چی کار میکنم؟! خوب میپرمو میکشمش از آب بیرون. همینه دیگه.

_تا حالا دیدی کسی غرق بشه؟

_اره خب. دوبار تا حالا. دونفرو دیدم. دو تاشونم توی جزیره کانی . اونا خیلی از ساحل دورشده بودندو نمیتونستن شنا کنن برگردن. قبل از اینکه کسی بتونه بهشون برسه غرق شدن.

پرسید: بعد از اینکه  آدمایی که اینجا غرق میشنو کشیدن بیرون چی میشه؟

پرسیدم: ازکجا کشیدنشون؟!

گفت: از اینجا، از بروکلین.

گفتم: نمیگیرم حرفتو! ندیدم تا حالا کسیو اینجا! اینجا تو بروکلین غرق بشه. نکنه منظورت تو استخره. اینجا تو بروکلین که کسی غرق نمیشه. باس بری یه جا بیرون از اینجا، تو اون اقیانوسه، یه جایی توی آب.

_غرق شدن! یه نگا به نقشش انداخت دوباره گفت: غرق شدن!

خدای من! مثل یه مجنون می دیدمش! وقتی نگام میکرد حالت احمقانه ای توی نگاش بودو اصلا نمیدونستم چی کار میخواد بکنه. داشتیم به ایستگاه نزدیک میشدیم. جایی که من باید پیاده میشدم نبود، باری به هر جهت همونجا پیاده شدمو منتظر ترن بعدی موندم. با خودم گفتم خوب خیلی طولانی شد رییس ولی دیگه ریلکس باش.

غرق شدن! یارو وقتی داش به نقشش نیگاه میکرد باخودش میگفت!

غرق شدن؟!

خدای من! اون موقع تا حالا هزار بار اینو با خودم گفتم. یعنی چه اتفاقی براش افتاد؟ مردک اومده بود بن سن هویست فقط چون از اسمسش خوشش اومده بود! شبارو دوروبر ردهوک پرسه میزد و به نقشش نیگا میکرده!

چند نفرو من دیدم اینجا تو برکلین غرق بشن؟! واقعا چقد طول میکشه که یکی با یه نقشه درس درمون همه چیو درباره ی بروکلین یاد بگیره.

اه! چقدر خل بود! دلم میخواد دست کم بدونم چی سرش اومد! کسی بلایی سرش آورده یا اینکه هنوز داره دور و بر اون مترو تو دل شب با اون نقشه ی مسخرش پرسه میزنه!

 مردک بیچاره! وقتی بش فکر میکنم خندم میگیره!

شاید دیگه تا حالا فهمیده باشه که اینقدر عمرش کفاف نمیده که بتونه همه ی شهر بروکلینو بگرده.

خودش یه عمر میکشه تا یکی اینجارو درست حسابی یاد بیگیره و حتی بعدشم بازم خوب نمی شناستش.

 

 

 English Version

 Dear friends

It was first script, I should read it several times and Edit it. please f you had time do so and read it and correct my mistakes

I would be glad

You need to be a member of MyEnglishClub to add comments!

Join MyEnglishClub

Email me when people reply –