"Frontier" a short story

 

مرز

آستین  ظاهر شیک و مرتبی داشت  ، به کندی قدم بر میداشت. خیلی خسته بود. ساعت دو نیمه شب بود.

انگار که با هر قدمش کوهی رو جا به جا می کرد. فکر کرد چه خوب میشد اگه یه وسیله ای داشت که باهاش به جاهای رویایی سفر کنه . همیشه دوست داشت بتونه بیش از سرعت نور حرکت کنه و مرز قوانین فیزیکی رو بشکنه وتوی زمان سیاحت کنه.

چمدونی با خودش نداشت پس رفت به سالن انتظار،یه صندلی خالی پیدا کردو خودشو چپوند توی اون.

یه پیام داشت : " توی ترافیکم – دیرتر میرسم"

به ساعت رنگ و رو رفته و قدیمیش نگاهی کرد. صفحه بزرگش نشون میداد که هنوز 4 ساعت دیگه تا پرواز مونده.

کیفشو باز کردو گوشیشو انداخت داخلش. گذاشتش روی پاهاش و بازوهاشو گذاشت روی اون یه نگاهی دور و برش انداخت .

مردی که روزنامه و پیپ  به دست بود کنارش نشست.

آستین سرشو خم کرد رو دستاش . الان دلش فقط یه تختخواب می خواست .

دینگ دینگ. پرواز شماره BA332 در حال مسافرگیری

این آخرین صدایی بود که شنید. پلکهای سنگینش روی هم افتادند.

حس می کرد بدن لش و سنگینش داره به اعماق زمین فرو میره. به هر سختی چشاشو باز کرد. همه جا تار بود، مه نبود بلکه  دود خاکسترمانند غلیظی  بود که اونو به سرفه انداخت. بین درختا ی بلندی گیر افتاده بود.

نوری از دور سوسو میکرد. ایستاد ، میتونست خیلی راحت خاک مخملیو زیر پاهای برهنه ش لمس کنه. یه حس پرواز. سبک وزن شده بودو با یه چشم به هم زدن خودشو رسوند به آن روشنایی. حالا دیگه صداهای نامفهومی رو هم می شنید. یه زبان ناآشنا و مبهم. صدایی شبیه آوازه خوانی ، پشت درختها پنهان میتونست تماشاشون کنه.  مثل سرخپوستهای هندی که دور آتش میرقصدند و برای مرگ دشمنشون چشن گرفته باشن.

واقعا به زمان قبل برگشته بود؟! حالا کی و کجاست؟  هاج و واج منتظر موند. دستشو برد توی جیب کتش ، کاغذی رو لمس کرد، آوردش بیرون، یه نقشه بود اما مچاله شده با یه سوراخ بزرگ وسطش.

"حالا باید چی کار کنم"  لجش گرفته بودو خودشو سرزنش میکرد.  یه آن دستی رو رو شونه هاش حس کرد!

حسابی  ترسیده بود ! خیس عرق شده بود! رفت که جیغ بکشه!  برگشت .

دوست صمیمیش جی سون بود که روبروش ایستاده بود.

آستین مثل یه بمب ترکید و شروع کرد به داد و فریاد: "کجا بودی تا حالا؟ چرا منو تنها گذاشتی؟ اینجا کجاس؟"

دعوا بینشون بالا گرفت

جی سون که از دست رفیقش عصبانی شده بود سیلی محکمی خوابوند توی گوشش و صدا زد:

" آستین 

 آستین

آستین چشاشو باز کرد. اون دستهای سرد رفیقش بود که به گونه هاش میخورد.

"آستین خوبی؟ ! پاشو داره دیرمون میشه"

در حالی که نقشه مچاله شده ی شهری که توش بودند هنوزتو دستش بود، نگاهی به جی سون انداخت بلند شد و نقشه رو گذاشت جیبش و راه افتاد.

دینگ دینگ ..

برای آخرین بار از مسافران محترم پرواز شماره 372A به مقصد کنزاز درخواست میشود هر چه سریعتر به ورودی سه ....

 in English

 

You need to be a member of MyEnglishClub to add comments!

Join MyEnglishClub

Email me when people reply –

Replies

  • This reply was deleted.
    • Dear Sara,th?id=H.4798656533562225&w=204&h=188&c=7&rs=1&pid=1.7

      Thank you so much. very interesting to me. I appreciate your kindness.

  • This reply was deleted.
    • Hi dear Sara,

      Thanks a lot. I'm looking forward to too.

This reply was deleted.