PUTOIS in Persian

 

پوتوئیس

 

 

اثر آناتول فرانس

ترجمه ی فردریک  چاپمن

 

 

"وقتی که بچه بودیم، باغ کوچکمان که می شد با بیست قدم از این سر به اون سرش رفت، برامون به وسعت یک دنیا بود، دنیایی پراز شادی و شیطنت های بچگی."

 

موسیو  برگرت* این را گفت و در ادامه  زوئی* با همان لبخند همیشگی ، لب های غنچه و بینی اش که از بالای کارگاه گلدوزیش پیدا بود پرسید: "  لوسین*! پوتوئیسو یادت می یاد؟ "

 

_ پوتوئیسو یادم می یاد؟! ... چرا! از همه ی  تصاویری که از دوران کودکیم در خاطرم مانده ، صورت پوتوئیس از همه واضح تره.  تک تک اعضای صورتش یا شخصیتش هیچ کدام از یادم نرفته. یک سر دراز ..."

 دوشیزه زوئی اضافه کرد:" پیشانی کوتاه  "

بعد هم خواهرو برادر دوتایی  با  صدای یکنواخت و آواز گونه ،  مثل مامورین شهربانی  یکی در میان بلند بلند از بر خواندند:

چشم های مات

نگاه های مرموز

چین و چروک دور چشم

گونه ی کشیده ،سرخ گلی و آفتاب خورده

گوش های بریده

صورت سفید و رنگ و رو رفته

فقط از روی دستهایش که دائم در حال حرکت بودند میتوانستی فکرش را بخوانی.

لاغر، قدری خمیده، در ظاهر ضعیف.

ذاتأ به طور غیر عادی قوی بود.

خیلی راحت می توانست یک سکه پنج فرانکی را بین انگشت شست و انگشت سبابه خم کند.

انگشت شستش خیلی بزرگ بود.

آهسته و کشیده صحبت میکرد.

صدای گرم ومهربانی داشت.

 

ناگهان آقای برگرت با ذوق فریاد زد: " زوئی! موهای زرد و ریش کم پشتش یادمان رفت. باید از اول شروع کنیم."

 

پائولین همینطور مات و مبهوت داشت به صحبتهای عجیب و غریب آنها گوش میکرد. از پدر و عمه اش پرسید که   چگونه توانسته اند این قطعه نثر را با جان و دل یاد بگیرند و چرا آن را مانند یک مناجات ازبر می خوانند.

 

آقای برگرت خیلی جدی جواب داد: " پائولین چیزی که تو الان شنیدی یک متن مقدس بود، میتوانم بگویم  مناجاتی که متعلق به خانواده ی برگرت است.دقیقأ تو هم باید آن را یاد بگیری که بعد از من و عمه ات به دست فراموشی سپرده نشود. پدربزرگت، عزیزم، پدربزرگت الوئی برگرت، که با چیزهای کم ارزش و ناچیز مشغول و سرگرم نمی شد،  برای این قطعه اساساً به خاطر اصالتش ارزش زیادی قائل بود. او به این مناجات لقب تشریح پوتوئیس را داد و براین عقیده بود که به طور حتم تشریح پوتوئیس نسبت به تشریح کوارسمپرننت * برتر است. او می گفت اگراین توصیف را زینومی نس* نوشته بود می فهمیدید که نفیس تر و کمیاب تر است ؛ توصیف پوتوئیس از نظر شفاف سازی افکار  و نشان دادن ظاهراوبسیار بهتر است. عقیده اش این بود، چون آن زمان  دکتر لیدابل* از تور*،هنوز فصل سی ام ، سی و یکم و سی و دوم از چهارمین کتاب رابله* را تفسیر نکرده بود.

 

پائولین گفت: " من که نمی فهمم"

 

   -" خب دخترم برای این که تو پوتوئیس را نمی شناسی . باید برایت بگویم، در دوران کودکی  پدرت و عمه زوئی هیچ کسی به اندازه پوتوئیس آشنا نبود. در خانه ی پدربزرگت ، پوتوئیس یک واژه ی آشنا و خانوادگی بود و همه از او حرف میزدند. ما همگی تک به تک باور داشتیم که پوتوئیس را دیده ایم.

پائولین پرسید: " حالا این پوتوئیس کی  بود ؟ "

پدرش به جای جواب  زد زیر خنده.

دوشیزه برگرت هم با اینکه لبهایش بسته بود می خندید.

 پائولین به هردو نگاهی انداخت. به نظرش عجیب بود که عمه اش از ته دل می خندد و عجیب تر اینکه به همان چیزی می خندید که برادرش داشت می خندید. عجیب بود چون این خواهر و  برادر دو خط  فکری متفاوت داشتند.

"پدر حالا که خودت مایلی من  پوتوئیس را بشناسم، برام تعریف کن او که بود."

" عزیزم پوتوئیس یک باغبان بود. پسر درستکارترین کشاورز آرتوئا * که در سنت اومر* پرورش گل و گیاه براه انداخته بود،اما نتوانست مشتریهای خود را راضی نگهدارد و در آن کار شکست خورد. دست از کار کشید وبه کار روزمزدی مشغول شد. صاحبکارهایش هیچوقت از او راضی نبودند"

اینجا که رسید دوشیزه برگرت که هنوز داشت می خندید ، گفت : " لوسین یادت می یاد وقتی پدر نمی توانست ظرف دوات ، خودکار ، لاک موم یا قیچی را روی میزش پیدا کند چطوری با عادت همیشگی می گفت: " فکر می کنم پوتوئیس این دورو برا بوده."

 

آقای برگرت آهی کشید و گفت: " پوتوئیس خوش اسم و رسم نبود."

پائولین پرسید: " همش همین بود ؟

 نه عزیزم این همش نبود. مسأله ی عجیبی در مورد پوتوئیس وجود داشت ؛ این که ما او را می شناختیم وبا او آشنائی داشتیم اما هنوز..."

زوئی گفت: " اینکه هنوز او وجود نداشت  "

آقای برگرت با حالتی سرزنش آمیز نگاهی  به زوئی انداخت و گفت: این چه حرفیه زوئی! چرا با این حرفت جذابیت اورا از بین میبری؟ پوتوئیس وجود نداشت! جرأت می کنی  اینطور بگویی زوئی؟ می توانی این ادعا را ثابت کنی؟ قبل از اینکه جاربزنی پوتوئیس وجود نداشت و هیچ وقت  نبود ، تو باید شرایط بودن و حالت های زیستن را در نظر بگیری.  خواهر من ! پوتوئیس وجود داشت.  البته این درست که هستی او از نوعی ویژه و نادر بود.

 

پائولین در حالی که دلسرد شده بود گفت: " من که گیج شدم."

_عزیزم به زودی حقیقت برایت روشن خواهد شد. این را بدان که پوتوئیس بالغ به دنیا آمده بود.

من هنوزیک کودک بودم ؛ عمه ات هم یک دختربچه بود. ما در یک خانه ی کوچک در حومه ی شهر سنت اومر زندگی می کردیم. پدرو مادرمان با حقوق بازنشستگی زندگی آرامی را سر میکردند، تا اینکه با خانوم مسن سالی اهل سنت اومربه نام بانو کورنولیر آشنا شدند. او که عمه ی بزرگ مادرم از کاردرآمد، در درمد درآمددر خانه ی بزرگی واقع در مونپلایزیر* دوازده مایل دورتر از شهر زندگی می کرد. به رسم رفاقت و خویشاوندی به پدرو مادرم اصرار میکرد که هر یکشنبه شام با او باشند. پدرو مادرم آنجا بیش از حد کسل و خسته می شدند، جز بانوی پیر که معتقد بود این حق خویشاوندی است که تعطیلات را کنار همدیگر سپری کنند و فقط افراد بی تربیت از رعایت این سنت قدیمی غفلت می کنند. پدر بیچاره، رنجی که می کشید ترحم انگیز بود. اما بانو کورنولیر متوجه ی این  موضوع نمی شد. او هیچی نمی فهمید. مادرم با این قضیه بهتر کنار می آمد. به اندازه ی پدربه زحمت می افتاد،  حتی شاید برایش  سخت تر هم بود، اما سعی میکرد بخندد."

 

زوئی گفت: " خانم ها ساخته شده اند برای سختی و زحمت کشیدن."

_" زوئی! هر موجود زند ه ای به دنیا آمده تا رنج و زحمت بکشد.

 بی فایده بود چون آنها نمی توانستند از زیر بار این دعوت ها ی بی معنی و زجرآورشانه خالی کنند."

هر یکشنبه بعداز ظهرکالسکه ی  بانو کورنولیر می آمد تا آنها را به خانه ی او ببرد.آنها هم مجبوربه رفتن می شدند. این یک وظیفه شده بود که آنها به هیچ وجه نمی توانستند از آن طفره بروند. یک دستورثابت و منظم که فقط یک مخالفت جدی لازم داشت تا بتوانند آن را به هم بزنند. بعد از مدتی پدرم عصبانی شد و قسم خورد که دیگر دعوت بانو کورنولیر را قبول نخواهد کرد و  به عهده ی مادرم گذاشت که با چیدن بهانه و دلیل  از هر روش و طرفندی شده دعوت های او را رد کند.

 دورویی بازی و پنهان کاری ، کاری که مادرم در آن حسابی ناشی بود .

لوسین اضافه کرد: " مادر تمایل به این کار نداشت. آرزو کرده بود کاش می توانست مثل بقیه دروغ بهم ببافد."

 

_" واقعاً! خب وقتی دلایل خوبی داشت ترجیح می داد آنها را بگوید تا اینکه عذربدتر از گناه از خود بسازد. خواهر یادت میاد که یک روز سر میز غذا گفت: " خوشبختانه زوئی سیاه سرفه گرفته ؛ خوبه  چون حداقل تا چند وقتی مجبور نیستیم بریم مونپلایزیر."

 

زوئی گفت: " راست میگی ، این اتفاق پیش آمد."

زوئی بعد از این که تو بهتر شدی ؛ یک روز مادام کورنولیر آمد و به مادر گفت: " عزیزم، من روی آمدن تو و همسرت برای شام یکشنبه در مونپلایزیرحساب باز کردم."  همان موقع پدر فوراً به مادر سفارش کرد که هر عذر و بهانه ای شده برای رد این دعوت سرهم کند. مادر هم که در تنگنا قرار گرفته بود تنها بهانه ای که به ذهنش رسید به کلی دور از انتظار بود : _ "  مادام، من واقعاً متاسفم، امکانش نیست. من روز یکشنبه منتظر باغبانم."

با این حرف بانو کورنولیر از لای درب شیشه ای سالن نگاهی به باغچه ی کوچک بی گل و گیاه ما انداخت ، جایی که معلوم بود هیچ وقت بوته های باریک  یاس و زنبق ها تا به آن موقع بیلچه و قیچی به خود ندیده بودند و هرگز هم نخواهند دید.

 

_ " شما منتظر باغبانید؟! برای چه کاری؟؟! برای اینکه توی باغچتون کار کنه؟

 

بعد، مادر بی اختیار چشم هایش را به سمت تکه زمین پراز علف های هرز زمخت شده و نیمچه نهالی که چند لحظه قبل باغ نامیده بودشان  برگرداند ،و بها نه ای که آورده بود مثل زنگ در گوشش صدا زد که چه دروغ محضی سرهم کرده.

 

_ "  نمی تواند روز دوشنبه یا سه شنبه بیاید و روی ... باغچتون کار کند؟ یکی از این روزها خیلی بهتره. درست نیست که یکشنبه کاری انجام بدین. در طول هفته سرش شلوغه؟ "

 

_ خیلی اوقات به این نتیجه رسیدم که گستاخ ترین و بی معنی ترین دلایل و عذرها با کمترین مخالفت ها رو به رو می شوند ، این جور بها نه ها طرف مقابل را دستپاچه می کنند... مادام کورنولیر هم خیلی زودتر از چیزی که انتظار می رفت از اصرار ورزیدن دست کشید و با بی میلی تسلیم شد. در حالی که ازروی  صندلی بلند می شد پرسید: " عزیزم اسم باغبونتون چیه؟ "

 

مادرم بی معطلی جواب داد:" پوتوئیس "

_ پوتوئیس اسم گذاری شد، از آن به بعد هم حیات گرفت. مادام کورنولیر همینطور که زیر لب چیزی زمزمه می کرد رفت بیرون: "پوتوئیس!  به نظرم این اسم را می شناسم، پوتوئیس، پوتوئیس، چرا خودشه ، من او را خیلی خوب می شناسم اما نمی توانم به خاطر بیاورم. او  کجا زندگی می کند ؟ "

 

_ "او روز مزدی کار می کند. وقتی مردم با او کاری دارند می فرستند جایی که مشغول به کاره دنبالش.

_ "آه ! همانجور که فکر می کردم، او یک آدم عاطل و باطل است، یک ولگرد بدرد نخور . باید حواست به او باشد عزیزم ، احتیاط کن."

"از آن  به بعد بود که شخصیت پوتوئیس شکل گرفت."

Part 2

You need to be a member of MyEnglishClub to add comments!

Join MyEnglishClub

Email me when people reply –

Replies

  • Thanks for your presence.

    • Thanking for my presence?!!!!!!!!!!!!!!!

      No Problem!!!!!!!!!!!

    • I meant for everything! your being, your useful comments; this that you are here to help and give me hand , is encouraging points to me. Thanks! :)

    • Aha...YW, then!

  • اینجا که رسید دوشیزه برگرت که هنوز داشت می خندید ، گفت : " لوسین یادت می آید وقتی پدر نمی توانست ظرف دوات ، خودکار ، لاک موم یا قیچی را روی میزش پیدا کند چطوری با عادت همیشگی میگفت: " فکر می کنم پوتوئیس این دورو برا بوده."

    As ur student: U know, in my opinion, the thing u sometimes care but sometimes forget is the formality or informality...actually, in the first parts u've translated the quotes in informal but in some parts like the one above and below:

    پرسید: " لوسین*! پوتوئیسو یادت می یاد؟

    " گفت : " لوسین یادت می آید

    I think it's an issue like the tenses of the verbs in whih we usually face with problem as this one:

    I was student and I go to school last year

    The tenses must be unit...somehow the same with in/formality in that case.

    Anyway, I'm not really sure! Plz Let me know if I'm wrong!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    • dear ;

      you are right. you know the former story which I tried was too informal and I think here is that's effect .

      no matter , now tell me which one is better? می آید / می یاد

    • That's just clear!

      I mean, u've done the right thing for translating them...in narrative parts they're in formal and quoted ones in informal. Anyway, both of these می آید / می یاد could be correct... an it's up to u. I think Miyaad is more proper...

      By the way, try to keep the verb states unit as I said above...if the quoted sentences are gonna be informal, then all of them must be so!

      U c what I say?!!!!!!!!!!!!

    • yes, I see. you are right!

      I would finish the story, then read it several times to get which parts tense,... are wrong.

    • I'm just gonna eat ma words...I mean for the last comments.

      I took a look at the text again...I must confess that I really didn' read the text carefully!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

      Ur work is great, guy!

      The translations u've done are correct...

      Translation in this field is not ma taste coz of course it demands a great patience.

      Now tell me...How many parts or chapters have remained for this novel ?

    • Hi dear;

      Have you checked the second part?

      Putois 2

      yet there's left almost two pages to finish this  short story. :)

      I'm typing it and would share so soon.

This reply was deleted.